برف میبارد و ناپدید میشود
اینجارو میخونی؟
تو وقتی مینویسی که من نیستم. دلت که تنگ میشود مینویسی و امیدواری که من بخوانم. تو فقط برای من مینویسی و فقط نظر من برایت مهم است. فقط دوست داری بدانی من خوشم آمده یا نه و وقتی که با هم هستیم دیگر نمینویسی چون اصلاً نوشتن برایت مهم نیست. منم که مهم هستم و من این مهم بودن را دوست دارم و دلم میخواهد همینطور مهم بمانم.
از نامهها (+)
میترسم ازین حیف شدن*... تصویر و تصویر و تصویر و تق تق بیهوده و بیکلمه.
سر جلسه کنکور تمرکز نداشتم. ابدن. از تصویرت رها نبودم. تصویر چهرهات. چهرههایت. سرم رو گذاشتم روی میز و خوابم برد. سر جلسه کنکور خوابیدم. وسط خوابهای پراکندهت یارو اومد ازم اثر انگشت و امضا گرفت. ول کردم و زدم بیرون، یک ساعت و نیمی رو که منتظر حسام بودم همون حوالی هدف افتادم به راه رفتن. گرفتار تصویر سیلیخورده کلمانس شده بودم پشت چراغ قرمز. شکسته شدن تصویر آدمی که داشتم پیش خودم. هی سوار ماشین میشدم و میافتادم دنبالش تا چیزی رو درست کنم. نمود بیرونیام اما همین سکوت بود و راه رفتن و بنبستها. بعد هی صدای افتادن چیزی توی آب رو شنیدم. و درد کوفتگیهای عمیق شیرجههای نرفته. پیچیدن به خودم بدتر هم شد. وقتی حسام منو از ساعت برد تا کافه آش. اون لحظهای که از کنار اون کانکس گذشتیم. مچاله شدن قلبمو حس کردم.. فکر کردم بیست ماهی شده از اون بار.... بیست ماه.. توی همون انتظار و راه رفتنها صفحهی مکالمههای اخیر رو مرور کرده بودم.. فرو ریختن ذره ذرهی هرچی که ساخته شده بود طی این مدتها.. نباید چیزی بنویسم حالا اینجا. هم اینکه این درد رو تسکینی نیست، هم که نگی پیش خودت حالا که نیستی شروع کردهم باز..
*دیوانه|داماهی
آدم چهجوری میتونی بفهمه الان خواب نیست؟ که این بیدار شدنه واقعیه؟ صبح منتظر بودم مصطفی زنگ بزنه. اتفاقی بیدار شده بودم و دیدم کلی میسدکال رو این گوشی و اون گوشی افتاده. ساعت انگار نه-ده بود. بعد دیرتر بیدار شدم، واقعن. دیدم کسی زنگ نزده. نه میسدکالی نه اسمسی. چه جوری بفهمم چیا واقعین و چیا نیستن؟ دیشب واقعی بود؟ پریشب؟ رفتم دنبالش؟ چه جوری میشه فهمید وقتی همه چیز کاملن شبیه همه؟ از کجا معلومه که اسمس مصطفی که گفته «بیدار شو دیگه دیوث»ِ صبح واقعی نیست ولی اسمسای دیشب اون واقعیه؟ چرا ذهن اینقدر جدی چیزها رو باز سازی میکنه؟ بو... مزه... صدا... هیچکدومشونو نمیشه تشخیص داد واقعی نیستن. اینا که واقعی نیستن چین؟ خواب؟ توهم؟ الان توی چی ام؟ چهجوری میشه ازش درومد؟ هاوس توی یه قسمت تیر میخوره. توهمه همهش. اولش تصمیم میگیره کار فیزیکی نکنه. فقط نظر بده. که حرف زدن که ضرر نداره. به تیمش مشاوره میداد. اما آخرش تصمیم میگیره توی همون توهمش مریضی که داشته حرص و جوششو میزده رو بکشه. که بیمعنی کنه چیزها رو. مغزشو آزاد کنه. من باید چیکار بکنم؟ تصویر پریدن زن کاب از پنجره چرا افتاده توی سرم؟ چرا از سرم نمیگذره؟ الان توی یه خوابم که باید بمیرم تا بیدار شم؟ اگه خواب نباشه چی؟
از بیچارگی شبها
توی تاریکی دراز کشیدم. ساعت از نیمه شب گذشته. نمیتونم به تو فکر نکنم. برای اینکه به تو فکر نکنم باید هیچکاری نکنم. بخوابم مثلن. (که اونجا هم احتمال حضورت کم نیست) نباید جایی برم، باید با آدمها حرف نزنم، نباید کتابی بخونم، فیلمی سریالی نبینم، آهنگها که دیگر هیچ کلن.. سیگار هم حتی نه. یه شعری افتاده توی سرم... «باید صبر کنم چشمانم به این تاریکی عادت کند..» بقیه شعر یادم نمیاد. هی همین تیکه ش توی سرم تکرار میشه.. چشمانم به تاریکی عادت کند.. چشمانم به تاریکی عادت کند... چشمانم به تاریکی... شاید اگه رد روشنت کمتر بشه بعدترها بتونم با درد کمتری زندگی کنم.
مامان گیر داده که خونه فک و فامیل باید بیای. از اول غر غرهای بیشرمانهمو بلند شروع کردم. از خراب شدن روستا گرفته تا کی میشه بمیرم و اینها. برعکس دیروز، دو تاییشون خیلی خوشحالن. همه غرغرهای منو با خنده رد کردن. برگشتنی نمیدونم سر چی مامان گفت ما هرچی داریم مال شمائه. گفتم ای نه، اینا همهش حرفه. گفت پسر؟ گفت آره دیگه. راست میگین خونه بخرم امسال. بابا گفت به متاهل وام نمیدن. برو خودت بپرس. بعد هم یک چیزهایی ردیف کرد راجعبه اینکه سند اون زمین داره آماده میشه و میخواد اونجا را چاهار واحده بسازه و فلان. گفتم اول اینکه دارم میگم این دو سه سالی هم قطعن خبری نیست از بابت من. بعدشم اگه قراره یه چیزی بسازیم سه چاهار خونوادهای با هم زندگی کنیم باید صبر کنیم من ازدواج کنم و سمیه هم، تا ببینیم نظر دو نفر دیگه چیه. اونها هم باید بخوان. بعد بابام لحنش عوض شد. که برو یه خونه بخر برای خودت. اصلن به پنجاه متری. اصلن با زنت برو توی همون پنجاه متری زندگی کن. داشت فحش میداد که برو گمشو. تو لیاقتت همونه و .... من؟ بغض کرده بودم. سرمو چسبونده بودم به پنجره. سمیه یک چیزهایی گفت که نشنیدم. شانس آوردم و رسیدیم خونه. چپیدم توی اتاقم به زار زدن. نمیدونستم برای چی دقیقن. رسیده نرسیده، خالی شده نشده دیدم پیام داده که حوصلهش سر رفته،، بعد گفت که چقدر وضع تخمیه اینطوری. کشیدم کنار یک دفعه. از همهجا. حرکتم زشت و بیادبانه بود. قبول. اما مکالمههای اینجوری و وضع تخمی دیگه در شأن ما نبود.
صبح اول سال، 5 نخ وینستون عقابی
سال مزخرف شروع شد. دیشب تا سه و نیم بیدار بودم. فکر کردن و برنامه ریختن. که چه چیزهایی لازمه بهشون برسم، بیخیال چیها بشم. با یه کم ذوق و شوق به زور ساخته شده دوش گرفتم و خوابیدم. صبح اما جهنم بود. بیست دیقه به هشت بیدار شدم و آماده شدم کم کم. سر ساعت هشت اونها طبقه پایین نشسته بودن و من با قرآن کوچیکی توی دستم توی راهرو راه میرفتم. چند دیقهای گذشت و بیدار شدم. دیشب یکی پیشنهاد داده بود که موقع سال تحویل فیلم بگیرین که خاطره میشه. خوب شد نگرفتم. رفتم تو مامان شاکی که نشده که اومدی سمیه گفت شد بابا، هشت و یک دیقهس. بابا از جاش بلند نشد. همینجوری نشسته بود به ور رفتن با گوشیش. گفتم حالا که اومدم. روبوسی الکی کردیم. بابا رفت که با مامان روبوسی کنه مامان قهر طور گفت نمیخواد. بعد دو دیقه مامان خواست بابا گفت نمیخوام. بد همینجوری ساکت نشستیم. صبح که بیدار شدم دیدم یه سری توی ایسنتا و تلگرام دارن هی تبریک مینویسن. اون موقع فکر کرده بودم که چرا آدمها سال رو دارن به این گه بازیا شروع میکنن؟ برین بشینین دور هم با آدمهای نزدیکتون. حالا فکر کردم حق دارن لابد. تلویزیون کابلش به دستگاه دیجیتال قطع بود. سکوت اینقدر آزار دهنده بود که نشستم به وصل کردنش. بعد تصویر آقا افتاد روی صفحه. بیصدا. سیم صدا درست نمیشد. گفتم عالیه. سال سکوت و در خود مچاله شدن. بعد پا شدم اومدم توی اتاقم.
توی فصل اخیر هاوس آو کارد، مادر کلر که بدجوری مریضه و میخواد که خلاصش کنن. الان توی همون سکانسم. کلر بالای سر مادرشه و دارن مراسم رو اجرا میکنن. قبول مرگ، حتی وقتی اینقدر بهت نزدیکه و راه فراری برات نذاشته، راحت نیست. هی گفتم الان میزنه زیر میز میگه ولم کنین. میخوام زنده بمونم. شک داشتم بگه. پاز زدم. اومدم سیگاری روشن کردم. به تو فکر میکنم که چند وقت اخیر هی تمنای مرگ میکردی. هی گفتی کاش مرده بودم. و من هر بار دلم مچاله میشد که خدایا چرا اینقدر سخته میشه زندگی؟ و آرزو میکردم که کاش یه چیزی ذوق و شوق زندگی رو توی تو زنده کنه. جلسهی اول شنا، باید میرفتیم زیر آب و خودمون رو رها میکردیم. اون زیر یه همهمهی عجیبی بود. بالای آب مردمی مشغول زندگی بودن، شنا میکردن، حرف میزدن، و صدای خندیدنشون گاهن میاومد. نفسم که تموم شد مقاومت کردم به بالا رفتن. تنم تقلا میکرد بره بالا، اما من مصمم نشسته بودم ببینم تا کجا میتونم جلوش رو بگیرم. میدونستم نمیتونم. تن قویتره. کشید خودش رو بالا. لحظهی از آب بیرون زدنم، لحظهی نفسهای عمیق کشیدن و بلعیدن زندگی رو خوب یادمه. توی همون حال فکر کردم کاش تمامن مثل تنهامون زندگی رو میخواستیم. و دست و پا میزدیم برای زندگی کردن.
رونوشت به هردویمان
بازگشت عصرهای جمعه
- خانم شما گفته بودید طبقهی دوم.
- طبقهی دومه دیگه آقا.
- پس این طبقه پایینیه چیه؟
- این همکفه؛ این اوله؛ این هم میشه دوم.
- چه فرقی میکنه خانم؟ قیمتی که ما گفتیم پول دو طبقهست.
- شما که اصلا قراره از خریدار پولتون رو بگیرید.
- خب تا دو طبقهش رو.
- [سیمین درمانده شده:] من اصلا نمیفهمم شما چی میگید آقا.
نمیدانم تابحال درماندگیای که سیمین دچارش میشود را تجربه کردهاید یا نه. منظورم متوجه نشدن و سر در نیاوردن به این شکل خاص است. گاهی کسی حرف مبهمی میزند که بعد از چند سوال و جواب، میتواند دیگری را متوجه منظورش کند. یا گاهی ما نسبت به بخشی از حرفی که زده میشود شناختی نداریم و از طرف مقابل میپرسیم فلان چیزی که در جمله به کار برد یعنی چه. اما گاهی مسئله به این سادگی قابل حل نیست. گاهی میبینید دو دو تای فرد مقابلتان، جور دیگری چهارتا شده. میبینید منطق ذهنی او انگار از اساس با شما متفاوت است. حرفی که میشنوید را هر طور وارد ذهنتان میکنید پیام خطا میدهد! مثل حرفی که سیمین و کارگر حمل پیانو میزنند. مثل اینکه شما به دیگری بگویید فاصله 1 تا 5 چهارتاست (یک تا دو، دو تا سه، سه تا چهار، چهار تا پنج) اما دیگری مطمئن باشد که فاصله ی 1 تا 5، پنج تاست (یک، دو، سه، چهار، پنج).
این درماندگی، بد درماندگیایست! از آن درماندگیهایی که به شکلی مجبور میشوید مثل سیمین خسارتش را بپردازید. یا سکوت میکنید و واقعا نمیدانید «دیگر چه میتوان گفت»؛ یا حرفتان را به ده مدل مختلف توضیح میدهید به این امید که «شاید از این میانه یکی کارگر شود» و معمولا هم امید عبثی دارید. یا روی طرف مقابلتان از این به بعد جور دیگری حساب میکنید. چیزی که با آن روبرویید یک گفتگوی موفق یا حتی شکستخورده نیست، یک گفتگوی عقیم مانده است. یا شاید یک گفتگوی «ترور شده».
(+)
جمعه بدون غم نمی شه..
لپتاپ رو روشن کردم دیدم ته شارژشه. نه درصد فرصت دارم چیزی بنویسم. کمتر پیش اومده به این وضعیت برسم. در رابطه با مارگریت البته. حالا استرس دارم که هر لحظه خاموش ممکنه بشیم. گوشه ذهنم داره ایده میده هر جملهای که میگم رو سیو اند پابلیش بزنم تا چیزی که میگم تا هرجایی که رسیدم و گفتم باقی بمونه ازم. تصویر اون آدم کتاب ناباکوف میاد توی سرم. اسمش چی بود.. فرصت ندارم مکث کنم اسمش یادم بیاد. آدمی بود در انتظار حکم اعدام. نویسنده بود؟ فکر کنم. بهش نگفته بودند کی میخوان حکم رو اجرا کنن. میپرسید کی؟ فقط بهم بگین کی. میخواست چیزی رو شروع کنه. اما میخواست بدونه میتونه تو زمانی که داره کار رو تموم کنه یا نه. برای این داستان نوشته بودم این مردک که هنوز اسمش یاد نیومده ایدهالگرائه. (حالا که آلارم هفت درصد صداش درومد یه گوشه مغزم تر تر افتاده به کار کردن. ماشین حساب گرفته دستش به حساب کردن که اگه نیمفاصله نزنم آیا در نهایت میتونم جملهای بیشتر تایپ کنم؟) در ادامهی اون حالا مینویسم استرس کاری رو تموم نکردن کشنده س. نگرانی اینکه چیزی که شروع کردی نیمه تموم بمونه کشنده س. تلاش بیهوده کردن، همین احتمال زیاد اینکه تلاش بیهوده خواهد بود زمینگیر میکنه آدم رو. یه حسی پوچی داره می ریزه توی همه ی این سطرها. فرصت اندکه و حرفها سرازیر شده. سین سیناتوس. زودتر خوراک کرمها بشی ای مغز دیوث. اسمش سین سیناتوس بود. چهار درصد. چرا سرازیری خاموش شدنش اینقدر تنده؟ دوست دارم آدمی باشم که توی راهروی منتهی به اتاق اعدام اسلحه نگهبانو میقاپه و مغزش رو میترکونه. تلاش برای انتخاب کردن و مبارزه با سرنوشت محتوم. آدمی که حرفش رو نزده چه جوری با مردن، با دیگه امکان حرف زدن نداشتن کنار میاد؟ چرا من هی میفتم توی بن بست هی؟ اومده بودم بنویسم که غروب جمعه خر است. که دلتنگی امان نمی دهد. که امان بریدگانند عقربه های ساعت. که نا ندارند بگذرند. که به قول رضا دچارم. که شلوغی صبح تا عصر رودخانه و جنگل و دشت مث باد گذشت. بعدش بارون و تنهایی و غم هوار شد. تا همین نیمه شب. چه خنجرها چه خنجرها گذر خواهد کرد تا صبح. دو درصد. بنگ.
حالم بد است
دیوارها
تعادلشان را
از دست دادهاند
همیشه فرصت افتادن هست
همیشه فرصت در خاک غلت زدن
همیشه فرصت در جوی پر لجن دراز شدن
همیشه فرصت مردن
همیشه فرصت کمی از دستهای تو اما برای من
چقدر کم است..
/حافظ موسوی.
... نمیتونم سر پا نگه دارم خودمو و با چیزها خودم و حواسم رو پرت کنم که نشکنم. چرا دلتنگی اینطور عود میکنه؟ داری اونور چیکار میکنی؟ خیلی ورونیکاطور گریهم میگیره و فکر میکنم نکنه درست توی همین لحظه حال تو هم همینه و از این بیشتر گریهم میگیره.
از دلتنگی دارم میمیرم از دلتنگی دارم میمیرم از دلتنگی دارم میمیرم از دلتنگیت دارم میمیرم از دلتنگی دارم می... تنها یک راه حل قطعی وجود دارد فقط یکی که نیست که امیدی نیست که از دلتنگی دارم... نیست رفته سر باغ بودیم امشب. ماه کامل بود اما از پشت ابرها پیدا میشد و دوباره دیده نمیشد مث تصویر تو نشسته بودم روی سکو و هی تصویر بود و تصویر آتیش روشن کردم دلم میخواست یک بار با هم یک آتیش بزرگ درست میکردیم مینشستیم بعدش به چایی و سیگار و حرف زدن میومدی بقلم مینشستی اما نشسته بودی روی سکو و بلند نمیشدی از جات کنار آتیش نشسته بودم و فکر میکردم به کارهای نکرده به حرفهای نزده به همهچی احساس خفگی میکنم احساس تباهی دارم از دلتنگی میمیرم تنها یک درمان قطعی وجود دارد: تو یک تیکه از تو حتی نگاهت صدات خنده یا گریهت دستت آغوشت تنت تاریکم سردم تنهام و خواب نمیبردم حتی دارم خفه میشم دارم درجا میزنم دارم از دلتنگیات میمیرم آرزو که کم نداریم: فردا سراغ من بیا..
.
مامانبزرگ رسمن داره با ما زندگی میکنه. بعد عمل مامان به عنوان کمک و دستگیری اومد و موندنی شد. نباید غر بزنم طبعن. حریم اتاقم حفظه و خیلی کاری به من نداره. اما روی اعصابه اثراتش توی زندگی روزمره. طعم غذاها. بوهای عجیب... چینش چیزها... سوالها و نظرات و دخالتهای مزخرف. یهو شروع میکنه به حرف زدن و دیگه ساکت نشدن. سعی میکنم سکوت کنم و بخزم توی گوشهی خودم. اما چیزی که بیشتر از اینها آزارم میده این مسیره. مامانمو میبینم که دقیقن شبیه این داره میشه. کاری ازم برنمیاد البته. یه جمله بود که میگفت آدم اولش میخواد جهان رو تغییر بده.. بعد هرچی بزرگتر میشه جهانش کوچیکتر میشه. حالا من رسیدم به مرحله تغییر ناپذیری خونواده. بعدیش خودمم لابد..
آی'ل نور بی فری آو یو یا صبح خود را چهگونه شروع کردی؟ با گریه.
دیروقت نیمهشب بود. سه اینطورا. پلییر رو گذاشته بودم روی شافل و همینجور حین گوش دادن خوابم برد. خواب که نه، بیهوش شده بودم. از خستگی و کمخوابی دو سه روز اخیر. یه دفعه اول صبح، آفتاب زده نزده بیدار شدم. صدای تام ویتس بود. لی دون این د گرین گرس رممبر... همین خط دوم ترانه چشمهامو باز کرد. اینحد حساسیت به ترانه.. به صدای آهنگی.. اوضاع اونقدری که بهنظرم میومد خوب پیش نمیره. فکر میکردم میتونم هندلش کنم. اما الان ترسیدهم که یهجایی...
مرتضی میگه سیگار رو ترک کرده بودی یه دوره که؟ توضیح میدم که سیگار چیز ترک کردنیای نیست. کم و زیاد میشه گاهن. توی بالکن خونهشون نشستهایم. میگم آدمی که یه دورهی نسبتن طولانی سیگار کشیده، از روی عادت یا موقعیت یا هرجی، سیگار گره میخوره به خیلی از چیزها. بعدتر که ازون دوره هم گذشته هی برمیگرده به سیگار. یه تختهپارهای برای چنگ زدن میشه هر نخ سیگار. تختهپارهای برای گریز از توفانهایی که از ریتم یه آهنگی اسم خوانندهای/نویسندهای ماهی کامل بارون یه رنگ خاصی از آبی ادا کردن آشنای جملهای یا اصلن همین ویوی خیابون فرودگاه که از اینجا داریم.. دور چرا.. همین سیگار حتی درست میشه. و سیگار دوم رو روشن میکنم..
تنها بود. خونوادهش رفتن مسافرت. از اول هفته هماهنگ کرده بود برای امروز. بعد شرکت رفته بودم. کلی برنامه چیده بود برای حوصله سر نرفتنم. ورق پلیاستیشن فیلم کلیپ حرف زدن و کلی خوردنی. اما بهقول نوروزی، بعضی پنجشنبهها خودشون غروب جمعهان. سعی میکردم وا نرم،، اما نیم ساعت به نیم ساعت پام کشیده میشد به بالکن. پل جاسوسها دیده بودیم. آخر فیلم جیم نشسته توی ترن. لبخند رضایت نقش بسته توی صورتش. دوربین میاد بیرون پنجره. بچههایی دارن از فنس میپرن میرن بالا. بازی میکنن. لبخند خشک میشه. یاد پریدن اونهایی میافته که داشتن از شرق دیوار میپریدن به غربش. و گلولهها از روی دیوار میندازدشون پایین. حالش رو میفهمم. این نابود شدن لبخندها رو میفهمم.
نگفتمت که توی اون دورهی اول جدایی هزار بار توی خیالم رفته بودیم رستوران غذا خورده بودیم. اینجور دورهی اول برام غمانگیز بود. پرِ حسرت. بعدتر با هم توی جاده بودن، سینما رفتن، کاری با هم کردن، با هم فیلم دیدن، نیمهشبی با زنگت بیدار شدن.. و دلپذیرتر از همه تنت رو تجربه کردم. خیلی چیزها اما جا موند. بازی کردن، رقصیدن، تور یا سفر واقعی رفتن، با دوستهای هم جمع شدن، با فرخ و نگین و سمیه بیرون رفتن حتی... حسرت همیشه هست. آدم حسرت خوردن نبودم هیجوقت تا این اندازه.
حرف زدنم باهات، منظورم توی خیاله، بیشتر به توضیح دادن میگذشت. که فلان جا چی فکر کرده بودم، چی میخواستم بگم یا چی منظورم بوده درواقع. توی دعواها کمکم توضیح دادنم از بین رفته بود، تنهاییهام بیشتر گلایه شده بود. نمود بیرونیش جنگ بود اما. دفاع کردن. دیگه توضیح دادنی نبود. حق داری میگی خودخواهی بود. میگی حرف زدنت/غر زدنت با من بوده فقط. یادمه اون شبی که خونه بهنوش بودی. که داشتی از مکالمهتون برام میگفتی. که راضیای از وضع اون موقعت. از نوع کارت و اینها. جرم گرفته بود، که چرا به من نگفته تا کارشو این روالی که زندگیش داره پیدا میکنه راضیه. میفهمی چی میگم. میخوام بگم منم دلتنگِ اون شبهای تابستون پارسال بودم. خیلی بودم. گلایه میکردم پیش خودم که بهونه چرا میگیره اینهمه..... چی شد به اینجا رسیدم؟ نمیدونم. خالی نشدیم خیلی وقته. خودمو میگم یعنی. واسه همین اینها هی پخش میشن توی خیالهام. چشمهام داره میره. دیروقت شده بود که میخواستم بیام خونه. برای آژانس زنگ زده بود انقلاب. منتظر که بودم ماشین بیاد فکر کردم چند بار رسونده بودمت اینجا و این ماشینی که میاد ممکنه یکی از همونهایی باشه که تو یه بار سوار شدی. فکر کردم میرم روی صندلیای میشینم که تو شاید نشسته بوده باشی یه بار. این غمگینترم کرد. تا خونه کز کردم روی صندلی عقب. ساعت از سه گذشته که رسیدم. سیگاری روشن کردم. و سعی کردم از روی همین بالکن چیزی برات بنویسم.
سوگواری
پوستهی عزاداری خیلی قابل تحملتر است. مناسک خودش را دارد. شدید است و برای همین زود تمام میشود. اینطوری طراحی شده. از غسالخانه تا زمانی که آخرین بیل خاک را میریزند روی جنازه در یک صبح تا ظهر انجام میشود. بعدش هم تا یکی-دو هفته، نمیدانم، شاید چند هفته، آدم درگیر عزاداریست. بعد تمام میشود. یعنی ظاهراً تمام میشود. همان پوستهاش تمام میشود. اما غم و غصه میماند. فقط تهنشین میشود. دیگر داغ نیست اما هنوز هست، تهنشین میشود تهِ جان آدم، همیشه هست، رسوب کرده آن ته و برای همین است که آدم سنگینتر حرکت می کند، یا اصلاً ترجیح میدهد حرکت نکند، چون آن رسوبات نکبتی نشسته اند ته وجود آدم، همه جا همراهم هستند. تجربه میگوید که آدم «عادت میکند». بنوعی درست است. اما فکر کنم عادت کلمهی درستش نیست. آدم به چیزی عادت میکند که عامل خارجی باشد. مثلاً به آب و هوا، میشود به آب و هوای جدیدی هر چند ناملایم باشد عادت کرد. آب و هوا یک عامل خارجیست، هیچوقت درونی نمیشود. وضعیت من چیز دیگریست. عاملی خارجی آمده سراغم اما تمامی اندرونم را هم زیر و زبر کرده. همان آدم قبلی هستم و در عین حال نیستم. مثل بچهای که بالغ میشود. همان موجود است که بچه بوده و بعد بالغ شده اما در عین حال موجود دیگری شده. این صرفاً یک تغییر نیست که عادی بشود. بچه هیچوقت به بالغ شدن «عادت» نمیکند. فقط به خودش میآید و میبیند هیچ چیز مثل سابق نیست. وضعیت من هم همین است. قرار نیست به چیزی عادت کنم. قرار نیست مردن ناگهانی مادرم در فاصلهی یک متریام برایم عادی بشود. نمیخواهم که عادی بشود. سوگواری عادی نمیشود، تمامی هم ندارد، صرفاً شکلش عوض میشود، طولش کم میشود و در عوض عمقش زیاد میشود، شدتش کم میشود و در عوض تا ته آدم نشت میکند، اما همیشه هست.
یاد برق آن چشمها در پنجشنبه.
... یک چندشنبهی آخر پاییز بود که چشم این بنده روشن شد به جمالِ بیمثالِ شمایی که حالا از پلّههای دیگری توی کتابفروشیِ دیگری توی شهرِ دیگری توی کشورِ دیگری بالا رفتهاید و ایستادهاید و کتابی را دست گرفتهاید که وقتی بازش میکنید و به صفحهی اوّلش میرسید جملهای را میبینید که یادِ آن چندشنبهی آخرِ پاییز میافتید و یادِ آن جنابِ دیوی که محوِ جمالِ شما پاک فراموش کرده بود کجاست و کتابفروشی را اشتباه گرفته بود با باغ عدنِ اجدادی و هی برای خودش داستان میبافت آن لحظه و هی خیالات میکرد آن لحظه و هی این خیالات را ادامه میداد و هی شما گردنتان را کجتر میکردید و هی لبخندتان را قشنگتر میکردید و هی چشمهایتان بیشتر برق میزد و هی آن آدمی که ایستاده بود روبهرویتان بیشتر احساس خوشبختی میکرد و همینجور هی هی هی...
ــــــ از نامهای متعلّق به چند سال پیش ــــــ
از فیسبوک آزرم
همه چیز تقصیر باد است
«خلال آخرِ کبریت را
باد
بگذار سیگارم را روشن کنم
من آرزو به دلم
تو دیگر آزارم نده.»